- ۳ نظر
- ۲۱ آبان ۹۷ ، ۲۰:۵۰
خیلی وقت بود که راحت میخوابیدم. و به قول ملت خواب نمیدیدم. چندین سال(البته درستش اینه که خوابهام رو یادم نمیموند)
اما ده روزه که شبهام دیوانه کننده شدن.
اول اینکه خوابم نمیبره. هر شب دست کم دو سه ساعت توی رخت خواب تقلا میکنم.
بعدشم که خوابم میبره تا همون ساعت شیش و هفت، دو سه بار خواب میبینم و از خواب میپرم. یعنی هر ساعت تقریبا یکبار، ساعتی یک خواب، خوابهای لعنتی مزخرف :|
اوضاعیه خلاصه
چند روزی بود داغون بودم.
حس له بودن و بیهوده بودن میکردم. انگار کلا قرار نیست اتفاقی بیافته، موفقیتی در راه نیست و ...
دو سه روز که گذشت برگشتم و با خودم خلوت کردم. گشتم ببینم چه اتفاقی افتاده که انقدر آشفته شده زندیگم. شاکلهاش از دستم در رفته و به حسی شبیه به پوچی رسیدم.
جواب رو خیلی زود پیدا کردم. تفاوت اون روزهام با روزهای قبل ننوشتن برنامه بود. وقتی یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم همیشه یه برنامهی خیلی خیلی الکی مینویسم.
شب کارهای روز بعد رو یادداشت میکنم، بدون ساعت و هر چیز دیگهای. فردا هر کدوم از کارا رو که انجام میدم یه تیک کوچولو میزنم جلوی اون کار.
خلاصه دوباره از دو روز پیش شروع کردم. و به طرز فوقالعادهای جواب داد.
الان دنیا رو خیلی دوست دارم :)))))))
فراموشی چیز خوبی است.
البته وقتی یک کلمه را فراموش میکنم و زور میزنم آن کلمهی بدیهی و ساده را به یاد بیاروم، و دوری میکنم از تشریح کلمه با ذکر خصوصیات و غیرهاش، به مرز فروپاشی میرسم. انگار بمبی در حال ترکیدن است و من میدانم همه در آن انفجار تکه تکه خواهند شد، اما پاهایم خواب رفتهاند. شاید حتی حسی بدتر. حسی که استیصال ذهنی به آن میگویم. درست توی سرم احساسش میکنم. جایی که هیچ راهی برای رسیدن به آن وجود ندارد. نه بی آنکه منجر به کشتنم نشود.
بگذریم داشتم میگفتم.
از وبلاگهایی که دنبال میکردم تنها دو سه تایشان را یادم هست که مال چه کسی بودند. خلاصه حس جذابی است. وبلاگهایی را بخوانی که میدانی متعلق به دوستان است اما کدام دوست را ندانی. :))
جذاب است.
تو باور مردم مگس فقط روی چیزای کثیف می شینه. که خب اشتباهه اما چیزیه که جا افتاده.
طبق همین باور یه جمله ای هست که گاهی راهگشا است. و اونم اینه که:
« مگس نباشیم که فقط رو کثیفی ها می شینه»
حرف خوبیه. به عنوان مثال، همین عزاداری ها و عاشورا.
اونقدر صحنه های زیبا، فلسفه های قشنگ و با ابهت توش هست که حد نداره. اما از بین این همه زیبایی، مگس وار روی چندتا کار اشتباه که هست یا باور غلط زوم می کنیم و تمام کربلا و عاشورا رو با همون برداشت محدودمون تفسیر.
این طور نباشیم. نگاه نقادانه فوق العاده است، اما نقد با سیاه نمایی خیلی فاصله و تفاوت داره.
مگس نباشیم.
من خیلی روی صداها حساسم.
به عنوان مثال ملچ مولوچ دیگران موقع خوردن غذا دیوانهام میکنه.
یا مثلا وقتی برادرم نخ دندون میکشه از اتاق میرم بیرون.
با این تفاسیر:
نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم که باید صب تا شب و البته شب تا ساعت دو بامداد صدای جیغ زدنهای بچههای همسایه توی گوشم باشه.
از مادر همسایهها نگو که بلندگو بلعیده.
خدا به دادم برسه :((
+ یا عادت میکنم، یا دیوانه میشم و یا یکی از بچههاشون رو سر میبرم و سرش رو میندازم توی حیاط خونشون :X
بعد از مدتی بعضی چیزا رنگشون رو از دست میدن.
یعنی آدم به عقب که برمی گرده، می بینه چیزایی که خیلی براشون اذیت می شد، اونقدرا هم مهم نبودن.
فکر می کنم به این می گن بزرگ شدن.
شایدم یه واکنش دفاعیه برای بقا:؟
از خواب که برخاستم دهانم طعم تو را می داد و چشم هایم طور دیگری می دید.
از همه ی خواب یک مار مکانیکی بزرگ را یادم بود و ترس مهار نشدنی اش را. هیچ کجای این خواب تناسبی با بوی عنبر و درخت صمغی که نشانه های توست نداشت.
تا اینکه یادم آمد. یادم آمد که پیش از آن مار عجیب و غریب مکانیکی، تو بودی. تو بودی و من و هزار تن دیگر که در مدرسه ی دوران کودکی ام روبروی هم نشسته بودیم. از دیگران هیچکس را یادم نیست. حتی آنی که با هم از دست مار گریختیم. فقط حواسم به تو بود.
بعد از آنکه تو را گم کردم مدرسه خالی شد. دیگر هیچ کس آنجا نبود جز خالق همان مار مکانیکی غول پیکر که فخر می فروخت و این مرا به دروغ گفتن وا می داشت.
چیزی که از آن متنفر بودم، حتی در خواب.
لعنت به او و مار مکانیکی غول پیکرش.
بسم الله...
نمی دانم فیلم بلید رانر را دیده اید یا خیر. به گمانم اما کمتر کسی این فیلم محصول 1982 را ندیده باشد.
شاید معرفی فیلم بیشتر به تمسخر گرفتن خودم باشد که تا به امروز دست دست کرده بودم و دیدن این نووار تخیلی را به تعویق انداخته بودم.
نمی خوام روده درازی کنم یا بگویم اینجای فیلم فلان است و کشش لازم را جاهایی ندارد و ... که فیلم وجدانا خوش ساخت است و می شود ازش لذت برد.
تنها یکی از دیالوگ های فیلم و بخشی از سخنان نویسنده ی کتاب را قرار خواهم داد و ما را به خیر و شما را به سلامت که زندگی کلا درد دارد.
«من چیزهایی دیده ام که شما انسان ها باور نمی کنید
رزم ناوهایی که در شانهی کمربند اوریون در آتش می سوختند
شاهد بودم که شلیک اشعه ها یک شهر را در ظلمات خاکستر کرد
خاطره ی تمام آن لحظات به وقتش محو خواهد شد
همچو اشک در باران.»
و اینکه:
«یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دریافتم که 47000 بشکه زبالة هستهای را به اعماق اقیانوس اطلس و نصف این مقدار را هم به اقیانوس آرام انداختهاند. طی 45 سال آینده هزاران بشکه حاوی فضولات رادیواکتیو شروع به نشت خواهند کرد و زنجیرة حیات را از مبدأ نابود خواهند ساخت. ناگهان دریافتم که گرچه در هنگام وقوع این فاجعه من در قید حیات نخواهم بود، اما بچههایم و دیگران که زنده هستند. دریافتم که این اضطراریترین معضلی است که رو در رویمان قرار دارد. نابودی اقیانوس نه فقط به معنی مرگ نهنگها، که مترادف با انهدام منشاء حیات است.»
+ راستی اسم کتابی که فیلم از آن اقتباس شده هم: "آیا اندروید ها خواب گوسفند برقی می بینند" است.