- ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۵
آیا مهلک بودن این سرنوشت را میدانی؟
این چنین شرمآور بودن را؟
مرعوب از طرد شدن، وحشتزده از حذف شدن،
آشفته از چشیدن طعم تلخ اقلیت بودن،
دشواری وانهادن منفعتی حقیر را؟
بله میدانی! و از این روست که سازش میکنی و به هر سمتی میچرخی
مانند آن خروسک بادنما.
کانفورمیست عزیز، این ترانه تقدیم به توست
بعد از کلی اصرار دوستان شروع کردم برکینگ بد دیدن.
و خب حالا بعدازظهرا که میخوابم، خواب میبینم رئیس کارتل مواد مخدر شدم و یا دارم مواد تولید میکنم یا دارم حال دشمنام رو می گیرم :))))
با همچین موجود جوگیری طرفید
خوب حرف میزنید، اما بد عمل میکنید...
این حال آدم رو بد میکنه.
+مخاطب خاص داره، الزاما هرکس که خوندش مخاطب این جمله نیست.
فکر کنم اینکه یه وبلاگ زودبهزود آپدیت نشه نشونهی خوبی باشه.
راستش وقتی گفتم این مطلب رو بنویسیم اینطوری فکر میکردم. ولی خب شایدم دیگه از حد گذشته که یه وبلاگ آپدیت نمیشه. مثلا دیگه حتی حرف زدن هم حال آدم رو خوب نمیکنه.
بگذریم:
اومدم از خودم بنویسم و اینکه بگم یا زندگی افتاده روی روالش یا اینکه ما سر شدیم و دیگه دستاندازا رو نمیفهمیم. خلاصه اینکه درسته این روزا به ندرت فرصت خالی دارم اما انگار زندگی از حجم خشونتش قدری کم کرده.
ولی راستش درست که فکر میکنم یاد یه چیزی میفتم که یه جایی از یه کسی شنیدم و نمیدونمم درسته یا نه، ولی گویا یکی از ائمه گفته که کار انسان رو از فکرهای بیهوده باز میداره.
شاید شامل این شدیم که احساس ترس نمیکنیم یا سیاهی بزرگی رو که پیش از این میدیدیم دیگه نمیبینیم. به هر حال فکر نمیکنم دنیا اونقدرا عوض شده باشه که بتونیم بگیم همه چی اوکی شده. بعید میدونم دیدگاهش نسبت به ما نرمتر شده باشه.
حس میکنم هر چی هست به این حجم کار مربوطه و اندیشه؛ و یه طورایی هم درست بهنظر میاد. اینکه کار زیاد فرصت اندیشیدن به چیزای متفرقه رو از آدم میگیره.
خلاصه اینکه دنیا هنوزم همون حجم تلخ مشکیه، و هنوزم قشنگیاش رو داره...
امروز بعد از مدتها با خودم خلوت کردم
زیاد تنهام، اما اینکه خلوت کنم کم پیش میاد.
اینکه در لپتاپ رو ببندم، گوشی رو کنار بذارم و برام مهم نباشه که کی چی ممکنه بگه و چهکارم میتونه داشته باشه.
پیشنهاد میکنم حتما انجامش بدید.
اینکه گوشیتون رو خاموش کنید و روی زمین دراز بکشید. به راحتترین شکل ممکن.
نیازی نیست به چیزی فکر نکنید. اما به ذهنتون هدف ندید. به مشکلاتتون فکر نکنید و بذارید ذهنتون خودش پیش بره. بره دنبال اینکه مثلا درختا چه موجودت مظلومی هستن یا مثلا شیطونی گنجیشکا و سکون کرم خاکی. که کرم خاکی فیلسوفترین موجود زمینه اصلا
خلاصه اینکه گاهی با خودتون خلوت کنید و به چیز خاصی هم فکر نکنید.
من که ازش لذت بردم.
وردی، جادویی جنبلی جهت خوب شدن حال هوا، اگه سراغ دارید خریداریم :|
یعنی بابای ما رو درآوردم.
قشنگ هی از طبقهی دوم به حیاط، نیم ساعت فوقش کاشتن بذر و این چیزا، بارون، دوان داون همهی وسایل رو جمع کردن و دویدن به طبقهی دوم.
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره همهی اون سطر مذکور تکرار میشه
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره...
خدایا، به این بندهی بدبختت رحم کن :((
مادر از طبقهی پایین صدامون کرد.
ما هم به رسم کمی فراموش شدهای، روی پلهها شروع کردیم دویدن. که انگشت شست پامون همراهی نکرد و زیر تنمون پیچید و، شد آنچه شد :)
داداش هم که پشت سر ما بود گفت، این حرکتا از سن شما گذشته دیگه.
و راستش شدید به فکر فرو بردم.
27 سال...
یعنی نیمی از فرصتم رو از دست دادم، تازه اگه عمرم طبیعی باشه و ...
و حالا که فکر میکنم هنوز دستآورد مهمی کسب نکردم.
آدم خوبی نیستم
و وقتی هم باقی نمونده
چه حس بدیه...
آقا من قول داده بودم وقتی فهمیدم ماجرای سیاهچاله رو بیام و بگم.
راستش همون روز فهمیدم ولی حالش نبود. خلاصه الان یادم اومد.
از روی آدرس صفحه فهمیدم که درواقع بخش «دربارهی من» رو تغییر نام دادم و کردمش سیاهچاله.
احتمالا واسه روزاییه که حالم زیاد خوب نبوده اما در عین حال فکر میکردم آدم بامزهای هستم :))
خلاصه اینم جواب شما :)