پیچیده در افکار

ما با افکارمان دفن خواهیم شد

ما با افکارمان دفن خواهیم شد

تیغ عاریه

سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ
94/2/30جنگ سالار روی تپه ایستاد و به افق چشم دوخت. خورشید گرد سرخ به افق پاشیده بود و راهش را می کشید که از آسمان رخت بربندد.و توی چشم های جنگ سالار حلقه های اشک تشکیل شده بود. اشکی تلخ که برخوردش با هر قطعه ای از زمین، آن را لم یزرع می کرد و می میراند.زیر پایش درست از دامنه ی تپه به بعد اجساد هزاران جوان و پیر روی زمین افتاده بود. و کمی آن طرف تر، پسرش مصلوب به چوبی بلند و نحس به نظاره اش ایستاده بود. پسرش هنوز جان داشت و گاهی چشم هایش دو دو می زد و قطره ای اشک روی زمین می انداخت. اشک پسر تلخ نبود.جنگ سالار به خود لعنت می فرستاد و می دانست که کاری از دستش بر نمی آید. اگر تیغی تیز به کف داشت یک تنه به میدان می زد و تمام سپاهیان دشمن را تار و مار می کرد. و بعد پسرش توی دستانش جان میداد، با لخندی بر لب و بوسه ای بر چشم.اما مگر تیغ عاریه ای می برد؟ چندبار خواست تیغ بکشد اما منصرف شد. تیغش که نمی برید هیچ، صاحب تیغ نیز مقابلش ایستاده بود. شمشیرش متعلق به دشمن بود و خنده داشت استفاده از آن. پسرش از غصه می مرد اگر تیغ می کشید و مسخره شدنش را می دید. می دید که تیغ قرضی سردار نمی برد.جنگ سالار ایستاده بود تا پسرش در لحظه ی مرگ او را همچنان سردار ببیند. که وقتی چشم پسرش روی هم می رفت باید دستبندهاش را به دست می کرد و با سری پایین افتاده به دست بوس سردار دشمن می رفت. چرا یادش نبود که تیغش عاریه است؟
  • یکی مثل شما

نظرات  (۱)

خاطرات یک سردار اسم کتابه؟
پاسخ:
نه اسم چیزایی هست که نمی تونم رک و راست بگمشون. احساساتم، افکارم گاهی و خلاصه هر چیزی که نمی شه مستقیم گفتشون.